اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین)

ساخت وبلاگ
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود. او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت: ((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟)) او پاسخ داد:((بله)) خدمتکار پرسید:.... ((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟)) ارباب دوباره پاسخ داد:((بله)) خدمتکار اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین)...
ما را در سایت اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alihaddadi بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:08

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد. آن مرد خسته و زخمی پسرک را..به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین)...
ما را در سایت اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alihaddadi بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:08

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسمت که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی .... این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین)...
ما را در سایت اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alihaddadi بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:08

روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند. پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!! و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!! مدتی اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین)...
ما را در سایت اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alihaddadi بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:08

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد ..... عد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند . اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین)...
ما را در سایت اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alihaddadi بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:08

تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره. یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین)...
ما را در سایت اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alihaddadi بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:08

راننده کاميوني وارد رستوران شد . دقايي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن ، اولي سيگارش را در استکان چاي راننده خاموش کرد . راننده به او چيزي نگفت. دومي شيشه نوشابه را روي سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتي راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین)...
ما را در سایت اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alihaddadi بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:08

مردی هر روز در بازار گدايی میکرد و مردم هم حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که يکی از طلا بود و يکی از نقره. اما مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب میکرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه مرد گدا را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین)...
ما را در سایت اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alihaddadi بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:08

شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!” عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین)...
ما را در سایت اشکنان من(به یادخواهر زاده ام حسین) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alihaddadi بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:08